|
*شیدایی برای مدتی تعطیل شد* [ پنج شنبه 91/3/4 ] [ 10:36 صبح ] [ شیدا ]
[ نظر ]
سلام:
[ چهارشنبه 91/3/3 ] [ 8:32 صبح ] [ شیدا ]
[ نظر ]
سلام [ یکشنبه 91/2/31 ] [ 11:38 عصر ] [ شیدا ]
[ نظر ]
[ پنج شنبه 91/2/28 ] [ 7:50 صبح ] [ شیدا ]
[ نظر ]
![]() کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید :
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی بهت آن جا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه، گفت: اما این جا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیندن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آن ها را نمی دانم؟... خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی،
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید خدایا! اگر من باید همین حالا بروم پس لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیت ندارد،
می توانی او را ...
مادر صدا کنی
[ یکشنبه 91/2/24 ] [ 10:1 صبح ] [ شیدا ]
[ نظر ]
پندهایی از حاج محمّــد اسماعیل دولابی(رحمة الله علیه)
[ یکشنبه 91/2/24 ] [ 9:46 صبح ] [ شیدا ]
[ نظر ]
سلام: [ چهارشنبه 91/2/20 ] [ 10:43 عصر ] [ شیدا ]
[ نظر ]
سلام یه سری اس ام اس که به مناسنت بزرگداشت روزمون برام اومده رو اینجا میذارم تا شما هم کمی خوشحال شید(از جهت فانی بودنشون) [ سه شنبه 91/2/19 ] [ 4:15 عصر ] [ شیدا ]
[ نظر ]
سلام. [ دوشنبه 91/2/11 ] [ 4:32 عصر ] [ شیدا ]
[ نظر ]
بغض کرد...
.
.
.
.
.
یادش آمد:
.
.
.
.
مرد گفته بود سپرت را بفروش
و با پولش زندگی بساز برای فاطمهام
اما نگفته بود:
.
.
.
.
.
دخترم ، خودش سپر می شود برایت...
![]()
[ یکشنبه 91/2/3 ] [ 7:57 صبح ] [ شیدا ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |