این روزا مهمون بودیم و خیلی بهمون خوش میگذشت تا اینکه شمارش معکوس شروع شد و هر کدوم ما با یه حال متفاوت از بقیه شروع به خداحافظی کردن و رفتن دنبال کارهای روزمره خودمون تو مهمونی بعضیامون تو رو در بایستی با صاب خونه یا هم برای حفظ آبرو یا هم ......خیلی دلایل دیگه از کارایی که قبلا انجامشون میدادیم سر باز زده بودیم تا نکنه خدایی نکرده آبروی صاب خونه که با ما خیلی خودمونی هم هست جلو میهمونای دیگش نبریم و اون صاب خونه که اسمش خدای رئوف هست هی از ما تعریف میکرد جلو بقیه ما هم سرخ و زرد میشدیم که نکنه یه سوتی بدیم و ابروی صاحب خونه بره!!
یکی از دوستان خوب خدا که ما هم دوستش داریم و به برکت و جود اونه که کل کائنات در چرخش هستند و روزی خوار! تو تمام اون زمان مهمونی یکسره برامون دعا میکرد!!منتهی ما خیلی الکی باورمون شده بود که ذی حق اون دعاهاییم!!
هر چی بیشتر میگذره و ما به لحظات آخر این مهمونی تزدیک میشیم میبینیم که اون قدر ها که از ما همه جای این مهمونی تعریف شد نبودیم ولی ای کاش مثل زمان بچه گیامون وقتی ازمون تو یه کاری تقدیر میکردن خودکشی میکردیم برای بهتر انجام دادن اون فعل درست.....!! دارن سفره رو جمع میکنند و من موندم گرسنه گی از خیلی چیزایی درون اون سفره!!